زبان و ادبیات فارسی | www.Adabiiat.com

 

داستان «رستم و اسفندیار» از جمله نغزترین داستان‌های شاهنامه است. این داستان نه تنها « شاهكار شاهنامه »1كه دیر آشناترین شاهكارهای ادب پارسی است‌.
در سیر تدوین این داستان آمده است‌:‌ «در الفهرست جزء كتب تاریخی پهلوی كه به عربی نقل شده‌، نام داستانی از رستم و اسفندیار آمده و ترجمه ی عربی آن به جبله بن سالم نسبت داده شده است . داستان رستم و اسفندیار از كتب مشهور آن روزگار بوده و علی الظاهر اصل پهلوی آن میان نویسندگان شاهنامه ی منثور و یا نزد راویان خراسان، شهرتی داشته است. ثعالبی و فردوسی هر دو از داستان رستم و اسفندیار یاد كرده‌اند اما میان ثعالبی با استاد توس در شرح بعضی از جزئیات اختلافاتی وجود دارد‌.»2
فردوسی در آفرینش شخصیت‌ها و قهرمانان این داستان چونان تندیس‌گری ماهر‌، پیکره‌ی وجودی ایشان را پی ریخته است و سپس با دم اهورایی خویش به حركت‌شان واداشته و حیاتشان بخشیده است. آن‌گاه ناخداوار كشتی ذهن و ضمیر آنها را به سوی مقصد نهایی كه همانا آبراهه‌ی تقدیر و سرنوشتشان بوده‌، هدایت نموده و درست از همین روست كه جزئی‌ترین حركات و مكتوم‌ترین اندیشه‌ها و خیالات از دید ژرف كاو و او دور نمانده است‌.
به دل گفت بهمن كه این رستم است    و یا آفتاب سپیده دم است !؟

بترسم كه با او یل اسفنــــدیار             نتابد بپیچد ســـــر از كارزار

من این را به یك سنگ بی جان كنم      دل زال و رودابه پیچان كنم

… دل رستم از غم پر اندیشه شد        جهان پیش او چون یكی بیشه شد
كه گر من دهم دست بند ورا               و گر سرفرازم گزند و را
دو كار است هر دو به نفرین و بد          گزاینده رسمی نو آیین و بد
3

و موارد فراوان دیگر كه باز گفتشان از حوصله‌ی این نوشتارخارج است‌. این چربدستی و مهارت‌، تنها آشكار ساختن واگویه‌های درونی افراد و منویات با‌طنی ایشان نیست‌؛ بلكه وی استاد بی‌نظیر خلق صحنه‌های بدیع و مناظره‌های دو سویه است‌. بی گمان حاضر جوابی و حضور ذهن قهرمانان داستان‌هایش‌، فراست و بدیهه گویی این خداوندگار سخن را آشکار می‌سازد و این چنین است‌.
که وی درخصوصی‌ترین گفتمان‌ها و گزینش خواهش آمیزترین تركیبات در جهت نمایان ساختن استیصال رستم و بیزاری وی از جنگیدن با اسفندیار، دردناك‌ترین صحنه‌ها را می‌آفریند. این یل شیراوژنی كه :
دو رانش چوران هیونان ستبر      دل شیر و نیروی ببر و هژبر
یا
به بالا به سان نهنگ دژم        كه گفتی جهان را بسوزد به دم
یا
جهان آفرین تا جهان آفرید      سواری چو رستم نیامد پدید4


اینك در برابر اسفندیار ایستاده است‌، همان گونه ستبر و بشكوه كه تاركش نحوست كیوان را می‌خلد‌؛ با بیانی پر سوز كه برای اولین بار در تاریخ زندگی پر فراز و فرودش رخ نموده است؛ می‌زارد كه :
مكن شهریارا جوانی مكن    چنین بر بلا كامرانی مكن
دل ما مكن شهریارا نژند      میاور به جان خود و من گزند
5
و ابیات بسیاری از این دست كه خواندن و تجسم‌شان دل و دیده را خون پالا می‌كند‌. آیا براستی فردوسی به هنگام سرایش این درد پندها ، آسمان دلش بارانی نبوده است ؟
و شگفت این جاست كه فردوسی در پردازش این صحنه‌ها‌، همان سترگی و شكوهی را به رستم می‌بخشد كه وی هنگام رجز خوانی در عرصه‌های نبرد داراست و درست از همین روست كه با تمام این لابه‌ها و خواهش‌گری‌ها كه ابیات زیادی را به خود اختصاص داده و در این داستان از بسامد بالایی برخوردار است‌؛ حتی سرسوزنی از هیمنه و تفاخر رستم، نزد ما كم نمی‌شود و چونان گذشته، وی را همواره بر چكاد بلندی از راد‌مردی و مناعت باز می‌یابیم كه بزرگوارانه و پدر وار حریف جوان و خام اندیش خویش را اندرز می‌دهد و طرفه آن كه در این صحنه‌ها هر چقدر شخصیت رستم در برابر ما بزرگ و دست نیافتنی جلوه می‌كند‌؛ به همان میزان اسفندیار كوچك و كوچك‌تر می‌شود.
كشمكش‌های درونی – بیرونی كه بر فضای این داستان حاكم است‌، ناگزیری و بی‌گناهی قهرمانان آن و سپس‌تر فرجام ناگوار هر كدام از آنها‌، این شاهكار ادبی را به یكی از عالی‌ترین تراژدی‌های جهانی بدل نموده است‌.6
حال برای پرداختن به این حماسه‌ی بزرگ‌، باز می‌گردیم به قهرمانان این داستان و سویه‌های رازمند شخصیت ایشان را در منش و كنش مورد كنكاش قرار می‌دهیم و در این بازجست ابتدا از رستم آغاز می‌نماییم‌.
« نام رستم كه در ادبیات ما به صورت‌های رستهم‌، روستهم‌، روستم نیزآمده است‌، در اصل از دو جز تشكیل شده است : رس =
raodha ( بالش و نمو) {رستن و روییدن از همین ریشه است } + تهم=taxma كه در پارسی باستان و گات‌ها و دیگر بخش‌های اوستا به معنی دلیر و پهلوان آمده است و تهمتن نیز از همین ریشه است؛ به معنی بزرگ پیكر و قوی اندام و در حقیقت تهمتن معنی كلمه‌ی رستم است‌. بنابر آن چه گفته شد‌، رستم یعنی كشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیكر‌.»7
از رستم بر خلاف دیگر پهلوانان شاهنامه در اوستا ذكری نرفته است؛ از همین رو وجود این شخصیت بسیار مهم در شاهنامه و عدم حضور او در اوستا، باعث بروز مناقشات فراوانی در میان اهل تحقیق گردیده است.
"اشپیگل"، فقدان نام رستم را در شاهنامه دلیلی بر غرض ورزی موبدان زرتشتی با وی می‌داند، چه رستم مبلغ كمر بسته‌ی آیین ایشان را كشته است.8
اما "نلدكه" این نظر اشیگل را مردود می‌داند زیرا معتقد است اگر چنین فرضی وجود داشت؛ موبدان بایستی چهره‌ی مردم پسندانه‌ی وی را در اوستا مخدوش می‌نمودند نه اینكه اصلا از او نامی به میان نیاورند.9

« نام رستم كه در ادبیات ما به صورت‌های رستهم‌، روستهم‌، روستم نیزآمده است‌، در اصل از دو جز تشكیل شده است : رس = raodha ( بالش و نمو) {رستن و روییدن از همین ریشه است } + تهم=taxma كه در پارسی باستان و گات‌ها و دیگر بخش‌های اوستا به معنی دلیر و پهلوان آمده است و تهمتن نیز از همین ریشه است؛ به معنی بزرگ پیكر و قوی اندام و در حقیقت تهمتن معنی كلمه‌ی رستم است‌. بنابر آن چه گفته شد‌، رستم یعنی كشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیكر‌.»7

از آن جایی كه شاهنامه خود بهتر از هر اثر دیگری شناساننده‌ی اشخاص خویش است‌؛ باز می‌گردیم به این شاهكار

سترگ تا رستم و شخصیت او را بهتر باز شناسیم.
آن چنان كه در بهره‌های پیشین از این « نامور نامه » یاد‌آور شدیم‌، فردوسی شناسنامه‌ای كامل و بی‌عیب و نقص

 از رستم را در یك بیت ارائه می‌دهد‌:
جهان آفرین تا جهان آفرید     سواری چو رستم نیامد پدید 10

تناوری و عظمت این سوار آن‌چنان بر كل شاهنامه سایه افكنده و با پود و تار آن در آمیخته است كه اگر كمر به حذفش ببندیم، پایه‌های این كاخ بلند را از جا كنده‌ایم‌، و این نیست جز آن كه بگوییم فردوسی در گزارش داستان‌های مربوط به رستم، به حتم دورنمایی از یك واقعیت را در اختیار داشته كه محكم كننده‌ی ایمان و اراده‌ی او به سرودن این داستان‌ها شده است‌.
اگر چه زمان و مكان در دو بخش اساطیری – پهلوانی شاهنامه، چندان مشخص و قابل تطبیق نبوده و گاه زمان‌ها‌، مكان‌ها و افراد در هم نوردیده و گاه نیز پس و پیش شده‌اند‌؛ اما برخی اوقات می‌توان با اندك تسامحی‌، جای پای اشخاص تاریخی را در این گزاره‌ها رد زد‌.11
اما دوستداری و مهرورزی فردوسی نسبت به رستم‌، با همه‌ی كوششی كه در بی‌طرف ماندن نموده‌، بارز و بین است. به قول " امرسون" « نهفته‌های ذهنی انسان به رغم میل او هم كه باشد‌، در طرز بیانش جلوه دارد‌.»‌12 و این عشق و علاقه به گونه‌ای است كه سبب گردیده رستم همچون روحی شریف در كالبد شاهنامه دمیده شود و این اثر گرانسنگ را جاندار و زایا نماید‌. از دلایل این مدعا می‌توان به انتخاب كلمات از سوی فردوسی در ابیات مربوط به رستم اشاره نمود و به بار عاطفی آنها در « محور همنشینی » دقت بیشتری روا داشت‌.
می‌دانیم كه از لحاظ « زبان شناسی » هرگز نمی‌توانیم دو واژه را بیابیم كه معنایی كاملا مترادف داشته باشند، لذا گزینش واژگان هر شاعر یا نویسنده‌ای، سبك او را از دیگران متمایز می‌كند و در واقع بیانگر نگرش و جهان بینی خاص اوست كه صدای ذهن وی را بر می‌تاباند‌.13 از این روی ارزیابی و مقایسه‌ی ابیاتی كه در آن‌ها رستم و اسفندیار مورد خطاب واقع شده یا معرفی گردیده‌اند‌،می‌تواند ما را به اعتقاد قلبی فردوسی نسبت به ایشان واقف گرداند.
در این مقایسه ابتدا به توصیفاتی می‌پردازیم كه شخصیت‌های داستان در مورد رستم بیان می‌دارند.كتایون مادر اسفندیار وی را چنین توصیف می‌كند‌:
سواری كه باشد به نیروی پیل    زخون راند اندر زمین جوی نیل
بدرد جگر گاه دیو سپید                زشمشیر او گم كنـــد راه شید
همان ماه هاماوران را بكشت     ‌ نیارست گفتن كس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار      ‌ نبودست جنگی گــــه كار زار
به چنگ پدر در به هنگام جنگ     ‌به آورد گه كشته شد بی درنگ
به كین سیاوش از افراسیاب       ز خون كرد گیتی چو دریای آب
14


حال بنگریم به توصیف رستم از زبان خود اسفندیار‌، هنگامی كه باده بسیار پیموده است و به مصداق ضرب المثل معروف « مستی و راستی» منصفانه داد سخن می‌دهد كه‌:
همه شهر ایران بدو زنده‌اند       ‌اگر شهریارند و گر بنده‌اند 15

و پس از این نیز چند بار دیگر در مورد رستم منصفانه قضاوت می‌كند:
ندیدم بدین گونه اسب و سوار        ‌ندانم كه چون خیزد از كار زار
یكی ژنده پیل است بر كوه گنگ      اگر با سلیح اندر آید به جنگ
به بالا همی بگذرد فرو زیب            بترسم كه فردا ببیند نشـیب
همی سوزد از فر مهرش دلم         ز فرمان دادار دل نگسلــم
16


اما بیان بزرگی‌، مردانگی و شكوه رستم تنها به توصیفات اسفندیار و مادرش ختم نمی‌گردد، بلكه بدون استثناء هر كدام از اطرافیان اسفندیار که او را می‌ببینند، همین عقیده را دارند و جنگیدن اسفندیار را با او كار نابخردانه‌ای می‌دانند و گاه در بیان این اوصاف آن‌قدر شور و هیجان از خود نشان می‌دهند كه شاهزاده‌ی جوان و مغرور را بر سر خشم می‌آورند‌.17
اینك در مقام مقایسه باید گفت: اگر از رجز خوانی‌های این دو پهلوان در كل داستان صرف نظر كنیم‌، تنها توصیفی كه فردوسی از اسفندیار دارد‌، آن هم از زبان رستم پاك نهاد‌، فقط سه بیت را به خود اختصاص داده است‌:
سواریش دیدم چو سر و سهی     خردمند و با زیب و بافرهی
تو گفتی كه شاه فریدون گرد        بزرگی و دانایی او را سپرد
بدیدن فزون آمد از آگهی                ‌همی تافت زو فرشاهنشهی
18

و جالب اینجاست كه هر گاه فردوسی می‌خواهد رستم را از زبان اسفندیار نكوهش كند، این نكوهش به خاندان رستم باز می‌گردد مگر به ندرت و شاید نه بیش از سه چهار بار كه مرتبه‌ای گشتاسب وی را « بی خرد » می‌خواند:
به گیتی نداری كسی را همال

‌مگر بی‌خرد نامور پور زال 19
و دیگر بار اسفندیار او را «‌كانا» خطاب می‌كند :
كه پیر فریبنده كانا بود       و گر چند پیروز و دانا بود 20

كه البته هر كدام از ایشان فورا با اعتراف به صفت بارز دیگری از رستم، گویا به گونه‌ای دیگر ادعای بیهوده‌ی خویش را پس می‌گیرند.21
منتها در جای جای شاهنامه ما به ابیاتی بر می‌خوریم كه نزدیكان و خویشان خود اسفندیار، وی را بی خرد، خام اندیش، طماع به تاج و تخت و … معرفی می كنند.22
مقایسه‌ی بعدی ما تصویر‌گری زیبا و هنرمندانه‌ای است از زور آزمایی صمیمانه‌ی دو پهلوان‌، آن هنگام كه نیروی یكدیگر را به چالش می‌كشند.
نگارگری و نقش آفرینی فردوسی در این دو « پلان » آنقدر گویاست كه هر گونه توضیحی از لطف و تازگی آن می‌كاهد، فقط با هم « می‌بینیم » و لذت می‌بریم‌.
بدو گفت كای رستم پیلتن              ‌چنانی كه بشنیدم از انجمن
ستبرست بازوت چون ران              شیر برویال چون اژدهــــای دلیر
میان تنگ و باریك همچون پلنگ      بویژه كجا گرز گیرد به چنگ
بیفشارد چنگش میان سخن          زبرنا بخندیــــــد مرد كهن
زنا خن فروریختش آب زرد              همانا نجنبید زان درد مرد
                                          ***
گرفت آن زمان دست مهتر به دست       چنین گفت كای شاه یزدان پرست
خنك شاه گشتاسب آن نامدار                كجا پور دارد چو اسفندیار
خنگ آن كه چون تو پسر زاید                 ‌او همی فر گیتی بیفزاید او
همی گفت و چنگش به چنگ اندرون     ‌همی داشت تا چهر او شد چو خون
همان ناخنش پر ز خو ناب كرد               ‌سپهبد بروها پر از تاب كرد
23


اینك نقشه‌هایی را كه هر یك از این دو پهلوان برای روز نبرد در سر دارد‌؛ به قضاوت می‌نشینیم‌. اگر چه در جای جای این داستان، حسن نیت رستم برایمان کاملاً آشکار شده است.
اولین بار رستم طرح تقابل رویاروی خود را با اسفندیار برای خود او این گونه عنوان می‌کند:
چو فردا بیایی به دشت نبرد     به آورد مرد اندر آید به مرد
زباره به آغوش بــردارمت         زمیدان نزدیــک زال آرمت
نشانمت بر نامور تخت عاج       نهم برسرت بر دل افروز تاج
24

بار دیگر هنگامی است كه "زال" رستم را ازجنگیدن با اسفندیار منع می‌كند و عواقب ناخوشایند این کار را برای او یادآوری می‌نماید و نیز از وی می‌خواهد با اسفندیار به مصالحت و مسامحت رفتار كند‌؛ رستم خشمگینانه می‌خروشد كه: تمامی راه‌ها را رفته و به هر دری زده‌ام تا مگر اسفندیار را از جنگیدن منصرف كنم‌؛ اما دریغ كه‌:
زگفتار باد است ما را به دست 25
و سپس برای آرامش خاطر باب مهربانش با لحنی دلگرم كننده و عاری از خشم پیشین و گویا بانوایی آرام‌تر می‌گوید:
گر ایدونك فردا كند كار زار     دل از جان او هیچ رنجه مدار
نپیچم به آورد با او عنان        نه گوپال بیند نه زخم سنان
نبندم به آورد گه راه اوی       به نیرو نگیرم كمر گاه اوی
زباره به آغوش بردارمش      بشاهی ز گشتاسب بگذارمش
بیارم نشانم بر تخت ناز         از آن پس گشایم در گنج باز
26


حال ببینیم نقشه‌های جنگی اسفندیار برای روز نبرد با رستم چیست، اگرچه خود او نیز به کرات به بی گناهی رستم اقرار نموده است‌؛ اما باز هم حاضر نیست دست از در مصالحه با رستم بر آید و آنجایی که رستم با پندهای آتشین، خردمندانه او را اندز می‌دهد که دست از جنگ بر دارد؛ اسفندیار مست از غرور جوانی و رویین تنی پاسخ می‌دهد:
که پیر فریبنــده کانا بـود                       ‌ وگر چند پیروز و دانــا بود
تو چندین همی بر من افسون کنی        که تا چنبر از یال بیرون کنی
...سپهبد زگفتار او سر بتــــافت             از آن پس که جز جنگ کاری نیافت
همی خواهش او همی خوار داشت      زبانی پر از تلخ گفتـــار داشت
...تو فردا ببینـــــی به آوردگاه                 که گیتی شود پیش چشمت سیاه
27

پس از آن نیز هنگامی که "پشوتن"، او را اندرز می‌دهد که با رستم نجنگد؛ اسفندیار چنین پاسخ برادر را می‌دهد که:
چو فردا بیـــاید به آوردگـاه              کنم روز روشن براوبر سیاه
تو فردا ببینی که بر دشت جنگ      چه کار آورم پیش جنگی پلنگ
28

در پایان این گفتار، خاطر نشان می‌شود كه اگر فردوسی در تمام این داستان‌، تنها به آوردن این دو بیت نیز اكتفا می‌نمود، باز هم از خلال واژگان آن، مهر و عشق وی به رستم آشکار می‌شد که:
ببینیم تا اسب اسفنــدیار       سوی آخور آیدهمی بی سوار
و گر باره‌ی رستم جنگجوی    به ایوان نهد بی خداوند روی
29

حال كه از دید سبك شناسانه اهمیت رستم و جایگاه ویژه‌ی او را در شاهنامه بر رسیدیم‌، از نظرگاه تاریخی نیز شخصیت وی را مورد ملاحظه قرار داده آرای صاحب‌نظران را در این‌ باره می‌آوریم‌.
"بنونیست" دانشمند مشهور فرانسوی معتقد است :« رستم نیز‌، مانند چند تن از پهلوانان دیگر شاهنامه ( گودرز ، بیژن ، میلاد …) از امرا و رجال و سرداران ایران در عهد اشكانی بود كه در سیستان قدرتی داشت و بر اثر كارهای بزرگ خود ، در داستان‌های ملی ایرانیان مشرق راه جست .»30
"كویاجی" نیز به اشكانی بودن رستم اشاره دارد و او را معاصر با گودرز می‌داند كه خاندانش به طور ناگهانی در

می‌دانیم كه از لحاظ « زبان شناسی » هرگز نمی‌توانیم دو واژه را بیابیم كه معنایی كاملا مترادف داشته باشند، لذا گزینش واژگان هر شاعر یا نویسنده‌ای، سبك او را از دیگران متمایز می‌كند و در واقع بیانگر نگرش و جهان بینی خاص اوست كه صدای ذهن وی را بر می‌تاباند‌.13 از این روی ارزیابی و مقایسه‌ی ابیاتی كه در آن‌ها رستم و اسفندیار مورد خطاب واقع شده یا معرفی گردیده‌اند‌،می‌تواند ما را به اعتقاد قلبی فردوسی نسبت به ایشان واقف گرداند.

جنگ با مهاجمان بیابانگرد از میان رفتند. وی معتقد است که گودرز، فرمانروای «گرگان» و «مازندران» بوده است و همین فرمانروایی بر مازندران، این ظن را كه رستم برای نجات او و دیگر پهلوانان به مازنداران رفته است نه نجات "كاوس"، بیش‌تر تقویت می‌كند.31
می‌دانیم كه در عهد اشكانیان و بنابر سیاست اسكندر كه از معلم خویش آموخته بود، ایران به شكل ملوك الطویفی اداره می‌شد و هر قسمت از ایران در حكومت یكی از شاهزادگان پارتی قرار داشت. لذا شاید بتوان با توجه به مندرجات فوق، رستم را یكی از شاهزادگان پارتی دانست كه در ناحیه‌ی زرنگ یا سیستان كنونی حكومت می‌كرده است.
اما قول دیگری كه آن نیز محتمل به نظر می‌رسد؛ گفته‌ی زنده یاد "مهرداد بهار" است. وی در ذكر این نكته كه چرا از رستم در اوستا هیچ نشانی نمی‌یابیم‌، عنوان می‌دارد كه:« دلیل منطقی برای یاد نشدن رستم درمتن های اوستایی‌، مقدم بودن عصر اوستا بر عصر تدوین داستان‌های زال و رستم است. درحالی كه تدوین یشت‌های اوستایی، حداكثر، اواسط عصر هخامنشیان به انجام رسیده است‌. داستان های زال و رستم‌، باید به احتمال بسیار‌، در حوالی میلاد مسیح شروع به شكل گرفتن و تلفیق یافتن با روایات پیشدادی و كیانی در شرق ایران كرده باشد‌، و این زمانی است كه بلخ و شمال شرق ایران، دیگر مركز دین زرتشت نیست‌. در این عصر‌، بلخ مركزی، بودایی است و دولت بودایی كوشانیان بر بخش اعظم این منطقه حاكم است و سكایان در زابل و سیستان مستقرند».32
قبول این نكته‌، پندار "ماركوارت" و "هر تسفلد" را در مورد رستم، تقویت می‌كند كه نیمی از شخصیت رستم‌، بازتاب حماسی " گند فر" است كه یكی از شاهان اشكانی – سكایی و یا به اعتباری هندی – پارتی است كه در نیمه‌ی نخست سده‌ی اول میلادی در جنوب شرقی ایران‌، كابل و شمال غربی هند، سلطنت می‌كرده است‌. گندفر صورت جدید ودگرگون شده‌ی
vinda-farnah « یابنده ی فر» است و احتمال داردكه از خاندان معروف «سورن» اشكانی باشد.
حدود 20 میلادی گندفر از خاندان سورن‌، بر سران سكاها ( كه مهرداد دوم آنها را در جنوب شرقی و استان زرنگ« سكستان » سكنی داد) چیره شد و با گسستن از حكومت مركزی اشكانی ، سلسله‌ی جدیدی را در سیستان و هند بنیان نهاد.33
و اگر چه "بهمن سركاراتی" در مقاله‌ی محققانه و مبسوطی كه در این باره نوشته است؛ این نظر را رد كرده و مردود دانسته؛ اما متاسفانه خودنیز پیشنهاد بهتری را دراین زمینه‌، مطرح نكرده است‌. ایشان در رد آرای كسانی كه همسانی گندفر و گرشاسب را با رستم بیان می‌دارند؛ گفته است:« مراد من از نوشتن این مقاله باز نمودن نارسایی آرای محققانی بود كه رستم را نه در خاستگاه اصلی‌اش، حماسه‌، بلكه گاه در تاریخ و گاه در اسطوره جسته‌اند.»34
به هر حال شاید نقدو بررسی بیش‌تر آرای صاحب نظران و تامل و تفحص بیش‌تر در آثار به جای مانده از دوره‌های مختلف بتواند ما را به نظری قابل قبول و به دور از تناقضات موجود رهنمون گردد.